داشتم با خودم فک میکردم چکار کنم که افسردگیم کم بشه. فهمیدم باید یجوری وقتم رو پر کنم. اما یه ادم افسرده چجوری میتونه وقتش رو پر کنه؟ میتونه بره بیرون با رفیقاش بگرده؟ ها! اگه رفیق داشت که افسرده نمیشد! میتونه بره بیرون و تنهایی بگرده؟ اما چه فایده. ادم افسرده که از چیزی لذت نمیبره. طبیعت، ادما، حیوونا، این چیزا فقط باعث میشه بیشتر تو خودش فرو بره. وقتی جنب و جوش این دنیا رو میبینه و با خودش فک میکنه: تو دنیایی که همه چیز داره حرکت میکنه و شب و روز زندگی در جریانه، چرا من انقد ساکنم؟ چرا من نمیتونم یه چیزی پیدا کنم که بهم انرژی بده، بهم اشتیاق بده، کاری کنه حس زنده بودن بهم دست بده؟ چرا من فک میکنم خدا دنیا رو گذاشته رو دور تند و منو گذاشته رو اسلوموشن؟ تو یه کتابی خوندم خاطره ها اند که باعث میشن زندگی طولانی بشه. بدون اونها همه روزها یکنواختن و انگار که داری یه فیلم رو چند بار نگا میکنی. همین باعث میشه که حافظه چیزی برای به یاد اوردن اون روزها نداشته باشه و وقتی به ماهی که گذشت فک میکنی، تو ذهنت فقط تصویر یه روز رو داری. یه روز تکراری. پس همه ی اون 30 روز تو ذهنت فقط یه روز به نظر میاد. و اینطوریه که زندگیت هرچقدرم طولانی باشه، کوتاهه. جالبه مگه نه؟ شاید اون کسی که تو 25 سالگی میمیره بیشتر ازون کسی که تو 50 سالگی میمیره زندگی کرده باشه. شاید یک روز یک نفر، انقد خاطره و خوشی داشته باشه که به اندازه یه سال یک نفر دیگه تو ذهنش کش بیاد. فک کنم خاطره ها مهمترین چیز تو زندگی هر ادمن. عشق، کار، خانواده، همه اینا مهمند اما خاطره های اونا هستن که تو ذهن ما حک میشن. این خاطره ها هستن که گذشته ما رو تشکیل میدن. بدون خاطره ها، ما مثل یه بوم نقاشی بدون رنگیم. مثل یه بدن بدون روح. مثل یه فیلم بی دیالوگ. اما یه سوال دیگه اینه که خاطره ها از چی درس میشن؟ من خیلی به این سوال فک کردم و به جوابش رسیدم: آدمها. این ادمها اند که به خاطره ها زندگی میبخشند. مثل بازیگرای یه فیلم. یا بهتره به جای ادمها بگم شخصیت ها. برای بعضی ها مثل من، بهترین خاطره ها تو دنیای خیال و توهم ساخته شدن. وقتی یه گوشه میشینی و کتابو دستت میگیری و با نویسنده سفر میکنی به یک زمان و یک مکان دیگه. وقتی همپای شخصیت داستان راه میری و فک میکنی. وقتی هیجانی رو تجربه میکنی که تو دنیای واقعی هرگز نمیتونه برات اتفاق بیفته. یا وقتی که یه فیلم رو میبینی و انقدر غرقش میشی که نه تنها زمان، بلکه همه چیز رو فراموش میکنی. وقتیکه تمام درد و استرس و مشکلات زندگی رو فراموش میکنی. انگار مغزت رو جا میگذاری و داخل یه اتاق دیگه میشی در حالیکه فقط قلب داری. فقط احساس. و محو تماشای اون فیلم میشی. محو حرکات بازیگران. وقتیکه دیالوگاش تا ته قلبت نفوذ میکنه و انگار به چیزی میخوره که باعث میشه برای یک لحظه فک کنی تو هم لیاقت یک زندگی شاد رو داری. تو هم لیاقت یه لبخند همیشگی از ته دل رو لبات رو داری. حس عجیبیه وقتی ازون اتاق میای بیرون و مغزتو میزاری سرجاش. تازه یادت میفته کی هستی و کجا وایسادی. یدفه یادت میاد که همه اون خوشیایی که حس کردی مصنوعی بودن و این دنیا برای خوشحالل کردن تو برنامه ای نداره! مثل وقتیه که از خواب بیدار میشی. و میفهمی هر چی تجربه کردی یه رویا بوده. یدفه یه زنگ تو سرت به صدا در میاد و همه خاطراتت لود میشن. من اون یکی دو ثانیه بعد از بیدارشدن رو خیلی دوس دارم. وقتی که هنوز یادت نیومده کی هستی. حس خاصیه!

اما داشتم میگفتم. ادم افسرده میخاد وقتش رو پرکنه درحالیکه که یه گوشه دراز کشیده و تو سکوت داره به نجواهای ذهنش گوش میده. فیلم دیدن و کتاب خوندن راهکار خوبیه، اما بعد یه مدت فک میکنی فقط باعث میشه تنهاتر شی. مثل اینه که داری تبدیل به یک کشتی بزرگ تر میشی که یه خدمه بیشتر نداره. اگه این کشتی خیلی بزرگ بشه اون یه نفر دیگه نمیتونه تنهایی از پسش بربیاد. کشتی غرق میشه. برای همین فک کردم که بهتره یه سری الوارها رو ببرم و بندازم تو دریا. شاید یه نفر به این تخته چوبا چسبید!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها